«اي روز بيست و دوم!»
نسلي كه انقلاب ۲۲بهمن را محقق كرد، و بعد آن انقلاب را خنجر خورده يافت، پير نمي شود. مي ميرد! اما جوان مي ميرد. موهايش سفيد مي شود اما درآينة زمان، همان جوان پرشور است. به هيچ حرفی هم كه از سوي پشيمان كنندگان مردم گفته شود اعتنايي نمي كند. ۱۹بهمن 91
هنوز… همانجايم!
اي روز بيست و دوم!
پشت درهاي پادگان عشرت آباد
يا صريح تر
پشت دروازه هاي تو
اي پيروزي!
پير نشده ام
چرا كه همان شوق را دارم
كه تو آزادي را به ملتم بدهي
نان را به مردمم
خانه را به گودنشين هايش
لباس را به برهنگانش
شيريني را به كودكان
خربزه يي، به پيرمرد چوپانش.
اي روز بيست و دوم
شوق من دريايي بود
پر از آرزوها
و از زندانها چنان نفرتي داشتم
كه حاضر بودم
تمامي چنگكهاي شكنجه را بجَوَم
اما ناگهان
همة اينها فروريخت
ديواري بزرگ
آوار شد بر شوق بزرگم
و تو، … رفتي…
نمي دانم به كجا بردندت
و من، دوباره تنها شدم.
و همانجا نشستم
هنوز
همانجايم
همانجا نشسته ام
اي روز بيست و دوم!
م. شوق
نسلي كه انقلاب ۲۲بهمن را محقق كرد، و بعد آن انقلاب را خنجر خورده يافت، پير نمي شود. مي ميرد! اما جوان مي ميرد. موهايش سفيد مي شود اما درآينة زمان، همان جوان پرشور است. به هيچ حرفی هم كه از سوي پشيمان كنندگان مردم گفته شود اعتنايي نمي كند. ۱۹بهمن 91
هنوز… همانجايم!
اي روز بيست و دوم!
پشت درهاي پادگان عشرت آباد
يا صريح تر
پشت دروازه هاي تو
اي پيروزي!
پير نشده ام
چرا كه همان شوق را دارم
كه تو آزادي را به ملتم بدهي
نان را به مردمم
خانه را به گودنشين هايش
لباس را به برهنگانش
شيريني را به كودكان
خربزه يي، به پيرمرد چوپانش.
اي روز بيست و دوم
شوق من دريايي بود
پر از آرزوها
و از زندانها چنان نفرتي داشتم
كه حاضر بودم
تمامي چنگكهاي شكنجه را بجَوَم
اما ناگهان
همة اينها فروريخت
ديواري بزرگ
آوار شد بر شوق بزرگم
و تو، … رفتي…
نمي دانم به كجا بردندت
و من، دوباره تنها شدم.
و همانجا نشستم
هنوز
همانجايم
همانجا نشسته ام
اي روز بيست و دوم!
م. شوق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر